ساعت یک ظهر بود. روز پنج شنبه، پنجم مرداد سال یکهزار و سیصد و نود یک خورشیدی. چشمان کوچک و کنجکاوت چهار کُنجِ پیرامونت را می کاوید. من سرخوش و بی قرار بغلت کرده بودم و آمدنت را به عرصه ی زندگی – این مجال بی رحمانه کوتاه- تبریک می گفتم. نخستین باری که چشمانت به این دنیا گشوده شد. با حیرت می نگریستی. آمدی تا در صدف وجودت گوهر بسازی. گرمای حضورت مثل یک دوش داغ در سرمای زمستانی جان بخش بود. اندرونم پُر بود و سرشار و هیچ خلائی نبود.
دخترم، تبسمم! اگر بدانی تا چه اندازه این «م» اضافه که نام بزرگ و روشنِ تو را به نامِ دستمالی شده و تیرهی من متعلق میکند، مستی بخش است. اگر بدانی تا چه اندازه از این که تو را دخترم خطاب میکنم پُر می شوم. انگار داشتنِ تو، داشتنِ همه ی جهان است. باور می کنی؟ داشتنِ همه چیز... دریاها... کوه ها... دشت ها... سبزهزارها... انگار چیزی کم از یک پادشاه ندارم. آن هم پادشاهی که بر سرتاسر جهان حکم فرماست.
دخترم، تبسمم! شادیِ فرجامین من. آه که از تو گفتن و برای تو گفتن چقدر دشوار است. آه که در چنین موقعیت هایی چقدر این حرف های موزی و مرموز، ناتوان می شوند. مگر می شود دخترم که تکه های سوخته ی قلبم را با یاری گرفتن از این کلمه های دستمالی شده ی تکراریِ فرسوده به تو نشان بدهم. ای کاش می شد قبل از نوشتن برایت همهی واژهها را به دریا بریزم. غوطهور شوند. شسته و تازه و بکر شوند، از نو واژهها را از دریا شکار کنم و برایت گردنبندی از بهترین واژهها و آبیترین حرفها بسازم.
دخترم! ناتوانیام را ببخش. همیشه به حال داستاننویسان و شاعران غبطه خوردهام. باور میکنی؟ به توانمندیشان در آبستن کردن و زایش واژهها. دخترم کاش می توانستم چنان زیبا برایت بنویسم که نامت و خاطرهات در درازنای تاریخ جاودانه بماند. تبسم جاودانهی من! تبسمِ تو باید جاودانه بماند.
تبسم من! درمانده می شوم وقتی به چشمهایم خیره میشوی. چه دریای شورانگیزی در نی نیِ چشمان تو دهان باز کردهاست. باور میکنی نمی شود مدتی مدید در نگاه تو خیره شد؟ باور میکنی به اندازهای شیرین و زلالین است که شانهی تیره و تاریک روح من تاب نمیآورد؟
دخترم، تبسمم! بگذار تا آخر همینطور بی درنگ نام تو را تکرار کنم. اکنون چهار ماه از آمدنت گذشته است. هر روز زیباتر میشوی. هر روز دوست داشتنیتر میشوی. هنوز نمیتوانی از این واژههای وامانده و دست دومی بهره بگیری و حرف بزنی. اما نگاهت و خندههایت که گاه به قهقهه میانجامد، خود بارانی از حرف است. بارانی بیقرار.
دخترم! می نویسم برایت چون می دانم وقتی که بزرگ شدی به یاد نمی آوری. و این چقدر غمانگیز است.
میدانی یکی از مأموریتهای من در اواخرِ شب این بود که ساعتی تو را در آغوش بگیرم و بگردانم. تو شیفتهی این گردش شبانه بودی. مثل من- پدرت- که در شب هشیارتر و سرزنده تر می شوم. تازه وقت خواب و شامگاه که می رسید آکنده از حضور زندگی میشدی. و من تو را میبردم. و چون بیرون هوا سرد بود به ناچار در همان چهاردیواری چند متری بارها و بارها یک مساحت معین را با هم راه میرفتیم. البته تو راه نمی رفتی، تو در آغوش من بودی. اما چشمهایت همه چیز را میکاوید. و من هر از چند گاهی پشت لالهی گوشت را که به نرمای نسیم میمانست بوسه میزدم و سرِ کم مو و گرمت را.
نمیدانم چرا اینقدر سرت گرم است. اگر بدانی گرمای سرت تا چه اندازه دیوانه کننده است. تنها کافی است صورتم را به پوست سرت بچسبانم تا تمام سردیهای جهان از روحم رخت ببندند.
دخترم، تبسمم! پزشک گفته بود که در ماههای نخست زندگیت، که هنوز با این دنیا عادت نکرده و سازگار نشده ای، دلپیچه خواهی داشت و گریه های سوزناکت نتیجه ی آن است. گفته بودند در گریه های ممتدِ تو صدای گرمِ پدر می تواند تسکین بخش باشد. صدای پدر، چرا که گاهی با مادرت لج می کردی، از بس که کنارت بود و از بس که دوستت داشت. و من که ریتم اصلی صدایم نازک است، صدایم را کمی زمخت میکردم تا طنین صدا ذهنت را از درد باز دارد و آرامشی هر چند موقتی پیدا کنی. با هم میگشتیم و گرمای وجودت، اندورنه ی روحم را رج می زد. و من هر شب برایت قرآن میخواندم. سوره ی فاتحه و پنج آیه ی اول سوره ی بقره و آیة الکرسی و دو آیهی بعدش و سه آیهی آخر سورهی بقره و سورههای اخلاص و فلق و ناس که هر یک را سهبار میخواندم و در تو میدمیدم. تا به پندار خود از آسیبها و چشم زخمهایی که راهِ روشنی برای مقاومت در برابرشان نیست، مصونت دارم. و تو در سکوت، چشمهای درخشانت را خیره میکردی و به طنین آهنیگن قرآن گوش میسپردی. البته گاه انگار به وجد میآمدی و بانگی میزدی. مثل عارفی که تجربهی اوج را لحظهای دریافته باشد. اینقدر راهت میبردم که خیره شدن و نگریستن خستهات میکرد و کمکم پلکهایت سنگین میشد. از سرخ شدن اطراف چشمت، میشد حدس زد که به زودی به خواب میروی.
آن لحظات چقدر مستی بخش بود. لحظاتی که چشمان تو آرام آرام مایل به خواب میشد. آرامشی دست نیافتنی، غبطه انگیز و بی واژه. در آغوش من از شدت خستگی میغنودی و میخوابیدی و به خواب بُردن تو یک پیروزی بزرگ بود. استراحتی برای من و مادرت و خودت.
می دانی کوچولوی من، آرامش تو در حرکت کردن و بیقراری بود. در جنبش و تحرک میآرمیدی و به خواب می رفتی. عارفان دیدهور ما هم، دخترک من! مثل تو آرامش را در بیقراری و پویش مدام میجستند. بعدها که بزرگتر شدی از «حکمتِ بی قراری» بیشتر برایت خواهم گفت.
دخترم! اکنون که تو به زندگی «آری» گفتهای دشوار است که من به او « نه» بگویم. تبسم من! هر زاده شدنی با رنج و دشواری همراه است. شاید به یاد نیاوری که زاده شدن تو هم با درد بوده است. در مسیر زندگی هم رنجهای فراوانی هست، اما اگر فرصت زندگی را نه مجالی برای آسایش تن، بلکه فرصتی شگرف برای نوزایی و زایش روح بدانی، آن وقت رنجها برای تو معنا مییابند. به رنجهای زندگی به چشمِ زاده شدنی نو بنگر.
تبسمم! ای کاش میشد قایقی باشم و تو را به آبیهای بیکران ببرم. به شهری که پشت دریاهاست و هنوز هیچ کس به آن راه نیافته است. به جایی که از تاریکی و ظلمت و بیداد و ستم خبری نیست. ای کاش میشد بافهای باشم بر اندام روح تو که از هر رنج و آسیبی حفاظتت کنم. اما دخترم، من هر چه قدر هم پدر نمونه و عالیای باشم – که گمان نمی کنم با این همه کاستی و سستی بتوانم باشم- باز نمیتوانم تو را از رنجِهای بودن برهانم. اما میدانم که به گفتهی نیچه اگر «چرایی» در زندگیات داشتهباشی به راحتی با «چگونگی»های رنج آور زندگی کنار میآیی.
دخترم! گاهی احساس میکنم فنجان کوچک روحم از هر چه غیر از تو خالی شده و سرشار از تو شده. در رؤیاهایم میبینم که بزرگتر شدهای و میتوانی حرف بزنی و دست مرا گرفتهای و با هم قدم میزنیم و من برایت حرف میزنم. از شعرهایی که میدانم میخوانم و این رؤیا خدا میداند که در درونم چقدر ریشه دوانده است.
کودکم، تبسمم! میدانی تو از کودکان هم سن و سالت مهربانتری؟ دخترم! تو با اینکه هنوز دستانت از پول- پولِ کثیف- تهی است، اما لبانت بهترین هدیهها را به افراد پیرامونت میبخشد. خندهیها تو به غریبه و آشنا، بیهیچ تنگ چشمی و خساستی. ای کاش تنها همین را می شد از تو آموخت. همین لبخند زدن را. چیزی که نیاز به هیچ داشته و سرمایهای ندارد و دیگران از نثار آن به همدیگر سرگرانی میکنند. گر چه لبخندهای ما آدم بزرگها اصلاً به زلالی تو نیست. شوخی نمیکنم بابا، باور کن. یک لبخند تو جهانی میارزد. نه، جهان کم قدرتر از آن است که با لبخندهای تو همسنگی کند. آخر میدانی تبسمم، تنها یکی لبخند هم که نیست. وقتی میخندی در چشمانت چراغی روشن میشود که به قدری خیره کننده است که آفتاب را شرمگین میکند. برقی که سرتاسر مهر است و چشمهای که تماماً زلال و درخشان. قصد نداشتم در این نامهها از شعر و سخن دیگران چیزی وام بگیرم، اما هم اکنون شعری بازیگوش امانم نمیدهد و میخواهد برای تو بازگویش کنم.
«تو راز بهشت را با خندههای درخشانت فاش کردهای
ای طعمه زندگی!»
دخترم! قلبِ تو پرجمعیت ترین شهر دنیاست. قفل ندارد. لبخندت جیرهبندی نیست. به همه خوشبینی. با همه ارتباط میگیری. به همه لبخند میزنی. ای کاش میتوانستی همین قابلیت و استعداد را تا پایان زندگی حفظ کنی. انسانها جسمشان بزرگ میشود ولی به همان نسبت شهر قلبشان کم جمعیتتر میشود. دخترم! گلِ نیلوفرِ آبی، خودش یک مدرسه است. در مرداب چشم باز میکند. در مرداب میبالد و میشکوفد. اما تابناک و زیبا و پاک است. دخترم! شاید رسالتِ تو در زندگی همین باشد که در مردابِتیرهی روزگار و زمانه، وجودت را به یک گل نیلوفر درخشان بَدَل کنی.
وقتی لبخند میزنی، مثل ما آدم بزرگها نیستی که تنها یک عضو از بدنت به کار بیفتد. تو با تمام جسم کوچکت و سرتاسرِ روحِ پهناورت میخندی. خندهای که زیباترین هدیهی تو به کوششهای بی وقفهی من و مادرت است. میدانی دخترم، تو هنوز کوچکی و مراقبت از تو خیلی دشوار است. من و مادرت و بیشتر البته مادرت، روز و شب به خدمت تو مشغولیم و تنها لبخندهای تو که به قهقهه پهلو می زند و کوچک شدن چشمهای جادوگرت در وقتِ خنده و نگاههای سراسر مهرت، اجرت و مزدی است که بسی بیشتر از خدمتها و مراقبتهای ماست. وقتی به هدیهی تو فکر میکنم همه کوششهایم در مراقبت از تو بی قدر میشوند و رنگ میبازند. دخترم کاش میشد تکهای از لبخندت را بدزدم و به خانهی عریان روحم ببرم. ای کاش راهزنها به کاروانِ پر لبخند تو دستبرد می زدند. سپهری می گفت:« رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!»
چه خدمت و مراقبتی جوابگویِ گرمای توست؟ با همین جثهی کوچکت به اندازهی تمام بخاریهای جهان ما را گرم میکنی. باور کن تبسم.
به همین خاطر، با یقین و قطعیتِ رخنه ناپذیری به تو میگویم که من و مادرت در ازایِ تر و خشک کردنِ تو، مراقبت و همهی خدمتهایی ناچیزی که به تو عرضه میکنیم، هیچ منتی بر تو نداریم. تو مزد ما را بی کم و کاست و بلکه بیشتر از حد و اندازه، همین حالا نقداً به ما دادهای. هیچ حقی نداریم که فردا از محبتها و -چه بگویم- از خودگذشتگیهای خود زنجیری بسازیم و تو را به بند بکشیم. هیچ حقی نداریم که وظایف پدر و مادریِ خود را که مطمئناً با قصور و کاستی هم همراه بوده و خواهد بود، اهرم فشاری کنیم تا باورها و خواستههای خود را بر تو تحمیل کنیم. تو همه چیز را پیشاپیش به ما بخشیدهای. گر چه میدانم سخت است. اما باید بکوشم. باید تمرین کنم. باید با خودم – خودِ فرعونی و خودخواهم- نبردی بیامان کنم. تا یاد بگیرم که تو را به زنجیر نکشم. تا به خود بباورانم که نخواهم تو امتدادِ زندگی من باشی. که تو آنی شوی که من حسرتش را دارم و نتوانستم که باشم. دخترم، تبسمم! خیلی سخت است به این تعالی رسیدن. ولی باید بکوشم. قول میدهم که تا حدّ توان بکوشم تا دوستت بدارم و از دوست داشتنت زنجیری نسازم.
میدانی دخترم، تبسمم! عشقهای زمانهی ما، از هر نوعش، غالباً زنجیری در صورتکِ دوست داشتن است. اسارتی و به بند کشیدنی که لعابی از حرفهای عاشقانه به رویش کشیدهاند.
دخترم حس میکنم که دیگر برای امروز کافی باشد. منی که دسترسی به تو ندارم ناچارم همین واژهها را ببوسم. همینها را که به پایت ریختهام. حدس میزنم که الان به خواب عمیق و محضِ خود فرو رفتهای. چقدر دلم میخواست که میشد پلی زد به خواب تو. میشد دقیقهای به پشت پلکهای بستهات ره یافت. میشد دید زد و سرک کشید به دنیای خواب تو. به دنیای پرافسون و حسود کنندهی خواب تو.
شبت بخیر
گر چه از دوری این فاصلهها مأیوسم
از همین فاصله ی دور تو را میبوسم
می بوسمت و شاید بوسه را بشر برای این اختراع کرده که جایی که واژهها کم میآیند و ناگفتنیها رهایت نمیکنند، قال قضیه را با بوسه بکنی. میبوسمت.
پدر همیشگیات
91/09/06
نظرات
بدوننام
20 بهمن 1391 - 03:48خوندم و اشک ریختم.... سپاس و دست مریزاد به این قلم.
بدوننام
24 بهمن 1391 - 05:33زیبا بود
بدوننام
16 فروردین 1392 - 12:12آفرین بر قلم شیوایت برادر عزیزم امیدوارم تا ابد با تبسمتان خوشبخت باشید
قائدي
06 مهر 1393 - 06:59تبارك الله براين قلم بي نظير،واحسنت براحساس ناب وپاك پدرانه تان. بعدازگذشت دوسال كه چشمم به اين دلنوشته زيبا افتاد،بسي لذت بردم وبه حال تبسم عزيزتان غبطه خوردم. براي خانواده تان آرزوي خوشبختي دارم به تمام معنا.
برادردینی رشید
07 بهمن 1393 - 12:12دوستان عزیزم.سلام ورحمت خدا برشما باد از این که از هم دیگه انتقاد می کنیم خواسته یا نخواسته به داشته هایمون اضافه می کنیم. پس نقد حتی از نوع خدانکرده غرض هم باشد باعث بیداری وهوشیاری خواهد بود.امیدوارم ظرفیت هایمان را بالا ببریم تا دنیا ما بزرگ بشه.ازدوردست همه شما را می فشارم ودوستون دارم ای دوستان دینی ام